دو تا داستان باحال میذارم بعد یه پست
البته اول سلام
ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﭙﺨﺖ ﻋﯿﺎﻝ ﻣﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺷﻬﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !!!!
ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﺑﻢ ..
.
.
.
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺟﺴﺘﻢ ... ﮐﻤﺘﺮ ﯾﺎﻓﺘﻢ ..
ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺳﺮﮎ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﺴﺮﺍﻏﺶ ﺭﻓﺘﻢ
ﻭﺩﻟﯿﻠﺶ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ : ﺭﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ ﭼﯿﺴﺖ ؟ ﺍﯼ ﻋﯿﺎﻝ
ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮐﻤﺮﺑﻨﺪ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺑﯽ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺗﺎ ﺩﯾﺮﻭﺯ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﯽ
ﻓﺮﻕ ﺑﯿﻦ ﻭﺍﻟﯿﻮﺍﻝ ﻭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﭼﯿﻪ ... ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﮔﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﭼﻨﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ..
ﭼﺸﻤﺖ ﺭﻭﺯ ﺑﺪ ﻧﺒﯿﻨﺪ ﮐﺘﮑﯽ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺳﮕﺎﯼ ﻭﻟﮕﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺷﻬﺮﺩﺍﺭﯼ
ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﮓ ﺑﺮﮔﻠﻮﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺣﺎﻝ ﺑﮕﻮ ﺭﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﯼ ﺗﻮ ﺩﺭ
ﭼﯿﺴﺖ ؟
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﺎﻻﻥ ﻭ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻔﺖ :
ﺁﻭﺍﺯﻩ ، ﺁﻭﺍﺯﻩ ، ﺑﺮﻧﺞ ﺁﻭﺍﺯﻩ
ﻭ ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﻓﻖ ﻣﺤﻮ ﮔﺸﺘﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﺨﺎﺭ ﺩﯾﮓ ﺑﺮﻧﺞ
مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد.
BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ پس وجه را پرداخت
و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد.
وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود.
کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد.
چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و
با حرکت باد به این سوی و آن سوی میرفت.
پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرندهای بود رها شده از قفس.
سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت.
دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او میآید و
چراغ گردانش را روشن کرده و
صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....
مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد
یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید.
سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید
یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود.
به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت،
از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید.
اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و
او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت،
"مرا چه میشود که در این سنّ و سال با این سرعت میرانم؟
باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه میخواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.
اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد.
افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت،
"ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانعکننده داشته باشی که چرا به این سرعت میراندی، میگذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت،
"میدونی، جناب سروان؛
سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد.
وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمیگردونی"!
افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.
نظرات شما عزیزان:
فاطمه
ساعت19:49---22 آذر 1392
خیلی ویلاگ زیبایی دارین ممنون ومرسی که هر روز بروزش می کنید مرسی
پاسخ: مرسی فاطی جون
:: برچسبها:
داستان طنز,